۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

صید درشت ترین مروارید!


هیچ کس باور نمی کند
من ماهیگیر فقیری بودم
که یک شب اقیانوس را به تختخوابم آوردم
و صبح روز بعد 
بیشتر از همه ی صیادان جهان
درشت ترین مروارید جهان را
از میان ران هایش دزدیدم!


نگاه کن!
دست در جیبم می برم
تا زمان را مانند توری پاره کنم
و آخرین سکه های غرورم را
از لای دستمال ها
و بلیط های باطله بیرون بکشم!...

در جام عسل!


اگر به من نزدیک می شوی
نازنین!
پیراهنت را دور بینداز
فرهاد
نوازش های تن داغ و عریان تو را می خواهد
تا نور را
لابه لای پستان های بی قرارت
و صدای بریده بریده ی نفس هایت را
زیر بازوهای در هم تنیده اش احساس کند!


مهربان!
برای مکیدن لب هایت
زهرآگین ترین نیش ها را
به جان خریدم
قسم خوردی به وجدان یک کندو
که دیگر هرگز به گل های نوشکفته باغ سوتینت
هجوم نیاورم
آن گاه دکمه های پیراهنت را گشودی
و با تو درآمیختم
مثل زنبوری که با سر
بیفتد در جام عسل!...