۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

سیب و گناه!

از آن شبـی که شدی بی قرار آغوشم
شـدی ستــاره ی دنبـــاله دار آغوشم
زمیـن شدی که بگردی به دور من شاید
کـه خارجــت نکنم از مــدار آغوشم
دوباره فصل فریب و زنی که می چیند
به جــای سیب، گناه از بهـار آغوشم!
تلاقـی دو نگــاه و دلی کـه می ریزد
شبیـــه دلهــره از آبشـــار آغوشم
***
گذشت آن شب و رفتی ورفت ازسرمن
سـراب سایـه ی بی بند و بار آغوشم
خــدا کنـد که بیایــی و تا ابد بشوی
دوباره عابد ِ شب زنده دار آغوشم
و درحصـار دو دستم شبـی بیاویزی
تمــام حجـم تنـت را به دار آغوشم!