۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

الا دختر! (برای خنده های مستانه ی تو!)


"يك"
الا دختر كه عشقت رپ و جازه
و ساق چكمه هات خيلي درازه
نه گوش وچشم وبيني ونه لبهات
همون چسب دماغت خيلي نازه!

"دو"
الا دختر كه موهايت بلونده
و عطر اودكلن هاي تو تنده
چه خوبه كه به عصر ارتباطات
شماره ي موبايلت خيلي رنده!

"سه"
الا دختر كه هر جا ريشه داري
هزاران چشم عاشق پيشه داري
به كيفت يك مغازه عطر و ماتيك
به لبها طعم اكس وشيشه داري!

"چهار"
الا دختر به احساس رقيقت
شكارم كرده اون چشم دقيقت
هميشه افتخارت بوده اينكه
"كمري" بوده ماشين رفيقت!

"پنج"
الا دختر كه شلوار تو تنگه
به لپ ماليده اي هر چي كه رنگه
جلودار تو پشمالوسگ تو
به دنبال تو برزوي مشنگه!

"شش"
تو دختر خالويي داري كه به به
لبان آلويي داري كه به به
نداري غصه كه ياري نداري
سگ پشمالويي داري كه به به!

"هفت"
 برس ليلا به فرياد دل من
بگيرازغصه ها داد دل من
بدون شهريه برگرد امسال
به دانشگاه آزاد دل من

"هشت"
 قربان ربابه و دو چشم عسلش
آن قد برافراشته ي چون دكلش
باباش اگر جواب سربالا داد
من دانم  وآن كله ي طاس و كچلش

"نه"
 يقه ت تا پشت نافت بازه بازه
نونا خانم- عروست- بي جهازه
چنان موهات به بالا سيخ گشته
كه گويي وصل بر برق سه فازه

 "ده"
داره بارون ناگزير مي آد
آسمون از بالا به زير مي اد
پيش كولي ملق نزن بچه
از دهان تو بوي شير مي آد!

تموز چشم های تو!


نازنین!
تو را که صدا کردم
باغی از گل ابریشم بیدار شد بر لبانم
و نسیمی
که خویشاوند شقایق های وحشی بود
حنجره ام را بوسید
بالابلند!
میان پیشانی و سینه ات
هزار غزل می گنجد!
در بسترت هنوز
مهتاب
بی تاب ترین عاشق هاست
نامهربان!
زمستان سهم من نیست
از تموز چشم های تو
پیراهنت را در باد بتکان ، نازنین!
پیراهنت را خورشید از آن باریده است
پاره های پیراهنت آسمانی است
زلالم می کند!
در آن سوی شفّاف آینه
ناچاری من است
و این سو که منم
دچار توست!

تابستان در استخر!


هنگام كه از پس توري نشيمن
تابستان تنت را
           به استخر باغ مي سپاري
همه ي پرندگان به تماشا
                     گرد مي آيند
ديوانه مي شوند
                   وراه خانه را گم مي كنند . 

-  در آن سوي ديوار
همه ي انگورهاي جهان
 در رگهايم شراب مي شوند. -

شب
ماه شيدا
عاشق تر از هميشه
بر سينه ي آب مي افتد
و تو در پس پرده هاي توري
               تنها
               تنهايي خودت را ماهتابي مي كني!




آن روزی که
به بیماریِ هم آغوشی ات مبتلا شدم
سردم بود
دستها و پاهایم یخ کرده بود
تو مرا در پیچ و تاب پیکرت

 با هرم نفس هایت
گرم کردی
و به نیروی عشق
سوزاندی
امروز هم که مدّتی است از تو دورم
هنوز از عطر هم آغوشی ات سرمستم
دوباره سردم شده است
و به کوره ی هماره داغ آغوشت محتاجم
کی می آیی
و باز مرا در زبانه های وحشی اندامت می گدازی؟
قول می دهم
که به هرشکلی که تو دوست می داری، درآیم!
تو فقط مرا گرم کن، بسوزان!