۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

معجزه ی دستان سرد تو!

نفسم را طوری تنظیم می‌کنم

که وقت بازدم تو

دم من باشد!

***

حقیقت است
این که تو تنها واقعیتِ مبهمی...

***

بيا آبي باش

به رنگ آسمان

تا من هميشه سر به هوايت باشم...

***

هرگاه مي خواهم بدانم چقدر دوستت دارم

تصور مي كنم كه نيستي

آن وقت معيار تنهايي ام را مي سنجم.

***

دوست دارم براي ِ آغوشت بميـــرم
مثل ِ سربـازي بـراي ِ وطن

"تو" را

آن قدر می خواهم

که از توان حرف هایم بیرون است...

***

چشمانت را که می بندی

تازه فرصت زندگی پیدا می کنم
در آغوش خفتـگی معصومانه ات
بی هراس گم می شوم

***

پيش تو

قبله ام دوتاست

بگو به خدايِ كدام چشمت سجده كنم؟

***

خماري چشمم را

م‍ُخدّري از لب هايت بنوشان.

***

گم شدن را دوست دارم کاش

زودتر پیدایت کرده بودم عشق من

***

داشتنت یعنی تجمع تمام دوست داشتن ها...

و من چه خوشبختم از داشتنت...

***

بگذار با خیالی آسوده برای تو

سالادی باشم از عشق

***

به ارتفاع ابديت دوستت دارم

حتي اگر به رسم پرهيزکاري هاي صوفيانه
از لذت گفتنش امتناع كنم

***

عمق چشمهاي تو را

راهي به رهايي نيست

اينجا مرگ من حتمي ا‌ست.

***

جانم، جانت

روحم، روحت

و تنم، تنت را می خواهد... .

***

وقتي نيستي

فاصله‌ي ميان انگشت هايم

جاي خالي دستت را

مدام گوشزد مي كند.

معجزه است این دستان سرد تو،

 وقتی که تن مرا این‏چنین آتش می‏زند.

***

از تپش هاي قلبم

خواستنت را كه بگيرم

مي ايستد

مرگ من به همین سادگی است، عشق من

***

تا من ساكن مردمك هاي چشم توام

دست هيچ جاذبه اي

به پایم نمی رسد

***
سياهي شب

خلاصه اي از

چشم هاي توست

*** 

مي دانم

نردبان دلتنگی ام

به بام آغوش تو ختم نمي شود